افسونگر 14
تبلیغات
تبلیغات
جای تبلیغ شما خالیست . . .
نوشته شده توسط : محمد حسین


زنگ رو زدم و منتظر موندم ... صدای نگهبان بلند شد: - شما؟ جلوی دوربین ایستادم و گفتم: - افسون هستم ... 
چند لحظه مکث شد اما بالاخره در رو باز کرد .. همه شون منو خوب می شناختن ... همین که وارد شدم صدای پارس سگ ها بلند شدم و از خونه هاشون زدن بیرون ... سه سگ غول پیکر از بهترین نژاد ها ... اما بعد از چند پارس برگشتن سر جاشون ... اونا هم منو خوب می شناختن ... چمدونم رو کشیدم روی سنگ ها و راه افتادم سمت عمارت ... باغبونا و نگهبان با تعجب نگام میکردن ... منم بی توجه به همه شون در حالی که سرم رو بالا گرفته بودم به راهم ادامه دادم ... هنور به جلوی پله ها نرسیده بودم که در باز شد و دایه هراسون خارج شد ... نگهبان کار خودشو خیلی خوب انجام داده بود ... من منتظرش بودم ... پس خونسردانه رفتم از پله ها بالا ... دایه اومد جلوم و با تعجب گفت: - افسون؟ الان وقت پس دادن درسهایی بود که از خودش یاد گرفته بودم ... سرمو بالا تر گرفتم ... یه تای ابروم رو کمی بالا دادم و گفتم: - بله دایه ... نکنه کهولت سن باعث شده منو از خاطر ببرین! بعد از این حرف از کنارش رد شدم و گفتم: - بگین یه نفر چمدونم رو بیاره بالا ... صاف راه می رفتم ... شق و رق ... اندکی خرامان و با ناز ... سینه سپر ... صدای دایه از پشت سرم بلند شد: - صبر کن! کجا داری می ری تو؟ تو اینجا چی کار می کنی؟ سر جام چرخیدم ... یعنی که تعجب کردم ... بعد از چند لحظه مکث آروم چرخیدم ... چمدون رو رها کردم ، چشمامو ریز کردم و گفتم: - چی؟!! دایه که از اون حالت من واقعا هنگ کرده بود گفت: - تو مگه نرفتی کشور خودت؟ اینجا چی کار می کنی؟ - کشور من اینجاست دایه عزیز ... توی شناسنامه من محل تولد قید شده انگلستان! یا به قول خودتون بریتانیای کبیر ... نکنه باید بهتون نشونش بدم ... دایه سعی کرد خودش رو مثل قبل نشون بده ! - دنیل تازه خودش رو جمع و جور کرده! باز برگشتی برای چی؟ تو حق ورود به عمارت رو نداری ... من نمی تونم بهت اجازه ورود بدم! می خوای دوباره چه بلایی سر دنیل بیاری؟ - بلا؟!! بلا رو اون اشراف زاده ها سرش آوردن! من اومدم درستش کنم ... سد راه من نشین دایه عزیز ... من هنوزم عشق دنیل هستم! بد نیست بدونین اگه مانع ورود من به خونه بشین دنیل بدجور توبیختون می کنه ... خودتون هم خوب می دونین که دنیل نه تنها منو فراموش نکرده بلکه نسبت به قبل عاشق تر هم شده ... پس دستور بدین چمدون من رو بیارن بالا و تا زمان اومدن دنیل هم کسی مزاحمم نشه ... راه افتادم ... در همون حین گفتم: - لطفاً! دایه به زمین چسبیده بود چون دیگه صدایی ازش شنیده نشد ... وارد عمارت شدم و چمدونم رو همون جا جلوی در گذاشتم ... خدمتکارها با تعجب نگام می کردن اما به عادت قدیم خم و راست می شدن و سلام می کردن ... من هم همونطور سر بالا و سینه ستبر سری براشون تکون می دادم و رد می شدم ... از پله ها رفتم بالا ... توی دلم داشتم دعا می کردم که در اتاق من باز باشه ... علاوه بر اون در وسط هم باز باشه که بتونم برم توی اتاق دنیل ... نقشه ها داشتم برای دنیل ... باز افسونگر می خواست خودشو نشون بده ... اما اینبار برای برگردوندن عشقش ... در کمال خوش شانسی در اتاقم باز بود ... وارد شدم و در اتاق رو قفل کردم ... چقدر دلم برای این اتاق بنفش رنگ تنگ شده بود ... لبخندی از سر آرامش زدم ... استرس داشتم ... اما باز این خونه و این اتاق می تونست آرامش منو برگردونه ... رفتم سمت در مابین اتاق خودم و دنیل ... دستم رو روی دستگیره گذاشتم ... چشمامو بستم ... چه شبهایی که از این در وارد اتاق دنی شدم و خوابو از چشمش گرفتم! دستگیره رو کشیدم پایین ... در تقی کرد و باز شد ... اون لحظه دنیا رو بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم ... پریدم توی اتاق دنی ... اتاق همون بود ... با همون دکوراسیون ... چرخی دور خودم زدم و زمزمه کردم: - عاشقتم خدا جون ... خیلی خسته بودم ... دو سه شبی بود که نتونسته بودم درست بخوابم ... پرواز سختی هم داشتم که مزید بر علت شده بود ... می دونستم دنیل تا سه چهار ساعت دیگه بر نمی گرده ... مسلما دایه جرئت نداشت خبرش کنه چون نمی دونست کاری که انجام داده درسته یا غلط! دایه وقتی تردید داشت ساکت می شد ... همیشه همینطور بود ... مانتومو در اوردم و به چوب لباسی آویزون کردم ... یه تاپ تنگ سورمه ای تنم بود که با شلوار جین آبی روشنم هارمونی قشنگی به وجود آورده بود ... وقت نداشتم برم سر چمدون ... پس با همون لباس پریدم توی تخت ... ملافه ها عوض شده بود و بوی دنی رو نمی داد ... بدی این خونه این بود که ملافه هاش هر روز تعویض می شدن ... لحاف رو کشیدم روی خودم و خواستم چشمامو ببندم که روی پاتختی چشمم به عکس خودم افتاد ... دستم رو از زیر لحاف آوردم بیرون، عکس رو برداشتم و نگاش کردم ... یه عکس از همون دوران ... صورتم پر از کیک بود و خندیده بودم ... از ته دل ... ردیف دندونام توی عکس قشنگ مشخص بود ... عکس رو سر جاش برگردوندم و زمزمه کردم: - تو عاشقمی ... منم عاشقتم ... دیگه از دستت نمی دم دنی ... هرگز! خواب پلکامو سنگین کرد و با آرامش به خواب فرو رفتم ...
وقتی بیدار شدم دو ساعت کامل خوابیده بودم ... اتاق توی تاریکی فرو رفته بود ... خودمو کمی بالا کشیدم و به ساعت نگاه کردم ... با دیدن عقربه های ساعت سر جام سیخ شدم ... نزدیک اومدن دنیل بود ... سریع از روی تخت پایین اومدم و رفتم جلوی آینه ... شاید بهتر بود اول چراغ رو روشن کنم! اما بیخیالش شدم ... موهامو باز کردم و مشغول شونه زدن موهام شدم ... بعد از مرتب شدن موهام دستی زیر چشمام کشیده تا خرده ریمل هایی که زیر چشمم رو سیاه کرده بود رو پاک کنم ... تازه از کارم فرغ شده بودم که در اتاق به شدت باز شد ... من پشت میز آرایش ایستاده بودم و کسی نمی تونست منو ببینه ... دنیل با همون تیپی که بعد از ظهر ازش دیده بودم وارد شد و رفت سمت در بین دو اتاق ... دایه هم دنبالش بود ... دنیل با بهت گفت: - دایه مطمئنی؟! نکنه خواب زده شدی! و دایه با اخم گفت: - می تونی بری توی اتاقش تا مطمئن بشی! اینقدر توپش پر بود که ما جرئت نکردیم پا توی اتاقش بذاریم. صبر کردم تا خودت بیای ... دنیل دسته در رو پایین کشید و گفت: - نمی شد زودتر خبرم کنین؟ دایه که از داد دنیل جا خورده بود همراه اون وارد اتاق من شدن و گفت: - خوب ... نمی خواستم از کارت عقب بیفتی ... صدای خنده دنیل رو شنیدم: - دیدی دایه؟! دیدی اشتباه کردی؟ کو افسون! راه افتادم سمت اتاق خودم ... دایه با بهت گفت: - ولی دنیل! من مطمئنم ... بین چارچوب در ایستاده و گفتم: - دایه منو با دنیل تنها بذارین ... نگاه هر دو چرخید سمت من ... دایه نفسی از سر آسودگی کشید ولی از جاش تکون نخورد ... دنیل چشم ازم بر نمی داشت ... چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید ... شاید می خواست قدرت حرف زدن پیدا کنه ... قبل از اینکه اون چیزی بگه گفتم: - دایه! برین بیرون ... لطفاً! دایه بازم تکون نخورد ... اینبار صدای دنیل بلند شد ... مستبد تر از همیشه : - دایه ... تنهامون بذار! دایه تعلل رو جایز ندونست نگاه خشمگینی حواله من کرد و رو به دنیل گفت: - کاری بود صدام کن ... بعد از این حرف از کنار من عبور کرد و از در اتاق دنیل رفت بیرون ... من هم عقب گرد کردم و رفتم توی اتاق دنیل ... روی کاناپه کنار تخت نشستم ، پا روی پا انداختم و گفتم: - چطوری قیم عزیز ! دنیل که حالا جای من توی چارچوب در ایستاده بود دستش رو برد سمت کرواتش و بدون حرف گره اش رو شل کرد ... هنوزم چشم ازم بر نمی داشت ... خم شدم کشوی کنار تخت رو کشیدم بیرون ... همیشه دنیل اینجا یه بسته سیگار و یه فندک داشت ... حدسم درست بود! سیگاری در اوردم ، گذاشتم گوشه لبم و با فندک روشنش کردم ... این کاره نبودم ... پک اول رو که زدم به سرفه افتادم ... قصدم سیگار کشیدن نبود ... از جا بلند شدم ... سیگار رو گذاشتم بین لبهای دنیل و گفتم: - فکر کنم بهش نیاز داری ... باز بهش نزدیک شدم و باز بوی عطرش از خود بیخودم کرد ... ناخودآگاه چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ... بوی سیگار توی مشامم پیچید ... چشمامو باز کردم ... دود سیگارش رو فوت کرده بود توی صورتم ... صداش بلند شد ... بالاخره سکوتش رو شکست ... - اینجا چی کار داری؟ لبهامو با زبون تر کردم ... برگشتم و روی کاناپه نشستم ...
پا روی پا انداختم و گفتم: - اومدم به کشورم ... توام قیمم هستی ... جز اینجا جایی رو ندارم ... می خوام همین جا بقیه درسم رو بخونم ... ایرادی داره؟ دنیل که مشخص بود باورش نشده گفت: - همین؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - همین ... - قرار بود ایران درست رو ادامه بدی ... - دوست دارم اینجا ادامه بدم ... - افسون! هدفت رو بگو! بی پرده ... - هدفم درس خوندنه ! حالا اگه تو دوست داری به چیز دیگه تعبیرش کنی میل خودته! نگاه دنیل آشفته و کلافه بود ... زمزمه وار گفت: - و اون پسر چی شد؟ - کدوم پسر؟ - پسر داییت ! امیر عرشیا ... پوزخندی زدم و گفتم: - باید چیزی می شد؟ - مگه قرار نبودی باهاش ازدواج کنی؟ اون دوستت داشت ... - تو به چه حقی کارای منو دنبال می کردی؟ فکر نمی کرد همچین چیزی بهش بگم! تکیه داد به دیوار کنار در و پک محمی به سیگارش زد ... ادامه دادم: - توام دوستم داشتی ... قرار بود باهم ازدواج کنیم ... کردیم؟! نه! اونم مثل تو ... هر چند که ... از تو بهتر بود ... به دنبال این حرف از جا بلند شدم ... راه افتادم سمت در و گفتم: - یه روز بهم گفتی بهت اعتماد کنم ، گفتی آرامشم رو بهم بر می گردونی ... می خوام توی مدتی که اینجا درس می خونم آرامش داشته باشم! هر چیزی که ذره ای آرامشم رو ازم بگیره منو تبدیل به کوه آتشفشان می کنه و تلافی می کنم ... فهمیدی؟ به دنبال این حرف وارد اتاق بنفش خودم شدم و خواستم در رو ببندم که صدام زد ... تشنه شنیدم اسمم از زبونش برگشتم و زل زدم به چشمای غمگینش : - افسون ... منتظر نگاش کردم تا اینکه گفت: - یه خونه برات می گیرم ... تو لندن ! تا وقتی که درست تموم نشده اونجا بمون ... دلم شکست! یعنی حتی نمی خواست کنارش باشم! بمیری امیر عرشیا منو به چه کارایی وادار می کنی ... اما ییعی کردم شکستنم رو حس نکنه ... پوزخندی زدم و گفتم: - متاسفم! نمی تونم پیشنهادت رو قبول کنم بابای عزیزم! یه دختر تنها رو می خوای ول کنی توی شهر به اون بزرگی؟! با چه امنیتی؟ ترجیح می دم اینجا باشم ... مگه اینکه بخوای به زور منو بندازی بیرون ...خوب در اونصورت حکمش فرق می کنه! با یه قدم بلند ایستاد جلوم و شمرده شمرده گفت: - افسون! لجبازی نکن ... اینجا موندنت به صلاح هیچ کس نیست! - به صلاح خودمه! و من جز خودم هیچ بنی بشری برام اهمیت نداره! اینو بکن توی گوشت ... - افسون! نیم قدم بهش نزدیک شدم ... قدم تا زیر گردنش بود ... سرم رو گرفتم بالا تا بتونم خیره بشم تو چشماش و با لحن خودش گفتم: - دنیل!
نفسشو فوت کرد روی صورتم و گفت: - چرا از آزار دادنم لذت می بری؟! - لذت نمی برم ! چون آزارت نمی دم ... این تویی که می خوای با افکار مالیخولیایی خودت رو آزار بدی ... ریشه عذابت رو تو خودت جستجو کن! بعد از این حرف دستم رو گذاشتم روی شونه اش و هلش دادم عقب ... وارد اتاقش که شد در رو گرفتم و گفتم: - من با تو کاری ندارم! توام با من کار نداشته باش! به دنبال این حرف در رو کوبیدم به هم ... حالا می تونستم با خیال راحت بشکنم! ولو شدم روی تخت و زدم زیر گریه ... اما با صدای خفه ... دوست نداشتم هیچ کس از حالم با خبر بشه ... *** وقتی از سر و وضعم مطمئن شدم راه افتادم سمت سالن غذاخوری ... وقت ناهار بود ... برای صبحانه که دنیل با ما صبحانه نخورد و بعداً فهمیدم خیلی زودتر از همیشه از خونه رفته بیرون! الان این حرکتش طبیعی بود ... پس خیلی هم ناراحت نشدم ... هنوز وارد سالن نشده بود که صدای دایه باعث شد سر جام بایستم و گوش وایسم ... این عادت محال بود از سر من بیفته ... - امیدوارم با حضور این دختره به سرش نزنه مهمونی رو کنسل کنه! - بعید هم نیست ! به خصوص که این مهمونی سلطنتی هم نیست ... می تونه خیلی راحت زا دوستاش بخواد نیان اینجا ... - بعد از شش ماه یه کم داشت روبراه می شد که باز سر و کله این دختره پیدا شد ... - راستشو بخوای از کارش خوشم اومده ! مارتا این دختره خیلی جسارت داره ... با اون همه جریان باز پا شده اومده اینجا! دایه مارتا صداش کمی ملایم تر شد و گفت: - خودمم خوشم اومده! علاوه بر اون ... خیلی باوقار شده ! معلوم نیست توی این شش ماه چه به روش اومده که اینقدر رفتارش خوب شده. انگار سالها توی یه خونواده سلطنتی بزرگ شده ... - در مورد مهمونی امشب چیزی بهش می گی؟ باید اماده بشه ... - ترجیح می دم چیزی نگم تا اماده نباشه و نتونه توی مهمونی شرکت کنه ... اینجوری دنیل راحت تره ... صبر رو جایز ندونستم ... سرفه مصلحتی کردم و روفتم داخل سالن ... کسی که دایه داشت باهاش صحبت می کرد خواهرش مارگارتا بود که بعضی وقتا به این جا می یومد و چند روزی می موند ... سلام و احوالپرسی رسمی باهاش کردم و مشغول خوردن ناهارم شدم ... برای امشب خیلی کار داشتم! چرا من غافلگیر بشم؟!! باید دایه و بقیه غافلگیر می شدن ... به من می گن افسون نه برگ چغندر ... *** تا عصر چند بار سر و گوش آب دادم و جنب و جوش خدمتکارها و نگاه های خبیثانه دایه مطمئن شدم که مهمونی برپا می شه ... پس رفتم سر کمد لباسام ... هنوزم همه لباسام سر جاش بود و این نشونه عشق دنیل بود ... یه تاپ دکلته مشکی با دامن تنگ کوتاه تا روی زانو به همون رنگ انتخاب کردم و کنار گذاشتم ... بوت های تا زیر زانومو رو هم در اوردم و کنارشون گذاشتم ... موهامو هم می خواستم باز بذارم ... حاضر شدنم حدودا یک ساعتی وقت برد ... وقتی لباس رو پوشیدم حسابی از خودم راضی بودم ... ساعت هشت شب که شد دنیل هم اومد ... از تق توق کردنش توی اتاقش فهمیدم ... ساعت هشت از صدای بسته شدن در اتاقش فهمیدم رفته پایین ... نامرد حتی یه تعارف هم به من نزد ... آهی کشیدم شونه ای بالا انداختم و رفتم از اتاقم بیرون ... از بالای پله ها چیزی مشخص نبود ... با وقار پله ها رو رفتم پایین ... تازه پایین پله ها بود که مهمونا رو دیدم ... زیاد نبودن ... همه جوون و هم سن و سال خود دنیل ... کسی متوجه من نشده بود ... آهسته آهسته رفتم سمتشون ... گوشه ای ترین قسمت سالن دور هم ایستاده و مشغول صحبت و خنده بودن ... چشم چرخوندم و بینشون دنیل رو پیدا کردم ... دست دختر قد بلندی دور بازوش حلقه شده بود ... بی توجه به تیپ اسپرت نفس گیرش به دختر خیره شدم ... نمی شناختمش ... یه دختر ملوس با موهای مشکی و چشمای آبی ... پوستش یه کم کک مک داشت و بامزه ترش میکرد ... اولین کسی هم که منو دید خود اون بود ... نمی دونم به دنیل چی گفت که دنیل یه دفعه سرشو بالا گرفت و خیره شد بهم ...
نگاه ازش گرفتم و به بقیه خیره شدم ... کم کم همه داشتن متوجه من می شدن و به سمتم بر می گشتن ... بعضی ها رو می شناختم ولی بعضی ها رو هم نه ... وسطشون که رسیدم جیمز رو دیدم که با دهن باز بهم خیره شده بود ... قبل از اینکه بتونم چیزی بهش بگم از جا کنده شد و با سرعت اومد به طرفم ... با دستاش دو طرف کمرم رو گرفت و در حالی که می گفت: - خدای من! افســـــون! منو چند دور خودش چرخوند ... لبخند زدم ... اما سرد ... اصلا دوست نداشتم قضایای قبل تکرار بشه ... نگام سر خورد سمت دنیل ... هنوز از جاش تکون نخورده بود ... چشم ازم بر نمی داشت ... تو نگاهش عشق بیتابانه بالا و پایین می پرید ... اما می دونست محاله دنیل به عشقش اجازه بده که روی زبونش جاری بشه ... پس به همین هم قانع بودم ... لبخندی بهش زدم و رو به جیمز گفتم: - چطوری؟ - خوب! خیلی خوب ... فکر نمی کردم دیگه ببینمت عروسک! از لحن حرف زدن جیمز خوشم نیومد، سرم رو براش تکون دادم و با عذر خواهی رفتم سمت دنیل ... اونم یه قدم اومد به طرفم و زمزمه وار گفت: - باز می خوای ویرون کنی؟ پلک زدم و گفتم: - آره ... ولی اینبار نه همه رو ! فقط یه نفر رو ... قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه و با نصایح مسخره اش باعث آزارم بشه گفتم: - منو به دوستات معرفی نمی کنی؟ دستمو گرفت توی دستای یخ زده اش ... نرم انگشتاش رو یکی یکی از ما بین انگشتام رد کرد و پنجه م رو توی دست قویش فشرد ... یه فشار هیستریک که از روی نیاز بود ... از فشاری بود که داشت به خودش می اورد تا منو نخواد ... خوشحال بودم که دو نفر رو اونجا نمی بینم! ادوارد و دوروثی! دیدن اونا صبر زیادی می خواست که من نداشتم ... هر چند که نقشه هایی داشتم ... ولی نه برای امشب و اینجا ... همراه دنیل راه افتادم ... دختری که باهاش بود مشغول بگو و بخند با پسر دیگه ای شده بود و من فهمیدم خطی از جانب اون تهدیدم نمی کنه ... چون انگار براش مهم نبود من با دنیل باشم یا خودش با کسه دیگه! چیزی توی نگاهش نبود ... بر عکس منو دنیل ... دستش لحظه به لحظه داشت داغ تر می شد ... فشار پنجه هاش کم و زیاد و گاهی دستش رو نوازش گونه از پنجه هام به سمت بالا می کشید تا روی مچ دستم و بعد دوباره انگشتاش رو توی انگشتام قفل می کرد ... من باز هم به عنوان دوست خونوادگی معرفی شدم ... اما برام مهم نبود ... مهم حس کردن دنیل و لمس نگاه داغش بود ... وقتی معارفه تموم شد جیمز خودش رو به ما رسوند و رو به دنیل گفت: - تو خیلی بدجنسی!!! چرا باز از من پنهان کردی؟ دنیل شونه ای بالا انداخت و گفت: - افسون اگه دوست داشت خودش بهت خبر می داد ... سرم رو چرخوندم و مشغول تماشای بقیه شدم ... این حرکت یعنی اینکه اصلا برام مهم نبوده! و از طرفی هم نمی خواستم رک به جیمز بگم که برام اهمیتی نداشته ... دنیل فشاری به دستم وارد کرد ... مسلما معنی حرکتم رو فهمید ... گفت: - جیمز .. افسون می خواد درسش رو ادامه بده ... می تونی کاراش رو ردیف کنی؟ جیمز با خوشحالی گفت: - حتماً! فردا می یام دنبالت افسون که بریم دانشگاه دنبال کارات ... دنیل بدون اینکه مخالفت بکنه بهم خیره شد ... می خواست نظر خودم رو بدونه ... گفتم: - اوه ممنونم جیمز ... اما ترجیح می دم با دنیل بیام و مزاحم تو نشم ... اگه هم دنیل نتونه منو بیاره با تاکسی می یام ... اونجا می بینمت ... لبخند نشست روی صورت دنیل ... هر چند محو ... اما تونستم ببینمش ... دستم رو فشرد ... و چقدر من این فشار دست و به دنبالش فشار قلب رو دوست داشتم ...
با دست و سوت بچه ها حواسمون به اون سمت کشیده شد ... یکی از پسرها بطری خالی توی دستش گرفت و گفت: - بچه ها! کارناوال بوسه داریم ... بشینین دور هم ... هر کی هر جا بخواد می تونه بشینه! همه با هیاهو به شکل یک حلقه بزرگ روی زمین نشستن ... فقط من و جیمز و دنیل هنوز ایستاده بودیم ... صدای همه در اومد و ازمون خواستن بشینیم ... ناچارا رفتیم به طرفشون و من بین دو دختر و دنیل و جیمز هم هر کدوم جایی نشستن ... پسر شیشه رو وسط گذاشت و گفت: - من اینو می چرخونم ... سرش به سمت یه نفر و تهش به سمت یه نفر دیگه قرار می گیره ... اون دو نفر باید جلوی همه پنج دقیقه هم رو ببوسن! صدای جیغ باز بلند شد ... بعضی هم اعتراض کردن ... یکی از دخترها بلند گفت: - جلوی من استفانی نشسته!!! یعنی من باید استفانی رو ببوسم؟ پسره با خنده گفت: - بله ... جلوی خود من مارک نشسته! منم مجبورم مارک رو ببوسم ! مارک ادای عق زدن در آورد و سریع جاشو تغییر داد ... پسره گفت: - همه اماده ... صدای داد نشون از امادگی همه داشت ... می خواستم از جا بلند بشم ... حوصله اون مسخره بازی ها رو نداشتم .. چون مطمئن بودم محاله کسی رو ببوسم ... همین که خیز گرفتم دختر بغلیم دستم رو گرفت و گفت: - هی کسی نمی تونه جا بزنه ها! نگاهم تاب خورد سمت دنیل ... نمی دونستم چی کار کنم ... دنیل از جا بلند شد و اومد نشست روبروی من ... نا خودآگاه لبخند نشست کنج لبم ... پسری که وسط نشسته و آماده چرخوندن بطری بود گفت: - اینجوری نمی شه! یه کار دیگه می کنیم ... من بطری رو برای شناسایی زوج ها دو بار می چرخونم ... بار اول سرش به سمت هر کس باشه اون می شه یکی از زوج ها و بار دوم سرش به سمت هر کس رفت اون می شه پارتنر ... قبول؟ همه با هم گفتن: - قبول ... استرس گرفتم ... قرار بود شش زوج انتخاب بشن! تعداد خیلی زیاد بود و فقط امیدوار بودم من انتخاب نشم! چون باید فرار می کردم ... محال بود کسی رو جز دنیل ببوسم ... پسر بطری رو چرخوند و خودش هم سریع سر جاش نشست ... بطری چرخید و چرخید تا بالاخره رو به جیمز متوقف شد ... صدای هورا بلند شد ... پسر دوباره بطری رو چرخوند و نفس تو سینه من گره خورد ... چشمامو بستم و تند تند گفتم: - خدایا من نه! من نه ! من نه! چشمامو که باز کردم بطری داشت متوقف می شد ... اون هم روی من! اما در کمال خوش شانسی کمی بیشتر چرخید و روی دختر بغلی متوقف شد ... باز نگام چرخید سمت دنیل ... همه با دست و هورا داشتن جیمز و اون دختر رو تشویق می کردن که همدیگه رو ببوسن ... اما من و دنیل فارغ از همه اونا به هم لبخند زدیم! دختره که معلوم بود خیلی راحته با یه جست خودش رو توی بغل جیمز انداخت ... جیمز اول نگاه دلخورانه ای به من انداخت و بعدش چشماشو بست و خودشو به اون دختر بوسید ... پنج دقیقه در دیوار رو نگاه می کردم ... دوست نداشتم چنین صحنه ای رو ببینم ... بالاخره با شمارش معکوس بچه ها پنج دقیقه تموم شد و بعد از جیغ و هورا جیمز و اون دختر از جمع خارج شدن ... نوبت به زوج دوم رسید ... بطری چریخد و چرخید و اینبار رو به یکی از دختر ها ایستاد ... دختره خودش رو زد به غش و همه زدن زیر خنده ... باز بطری چرخید و چرخید ... و در کمال بدشانسی اون دختر رو به یکی دیگه از دخترها توقف کرد ... اون دختره از جا بلند شد و با چشمای از حدقه در اومده گفت: - برین همه تون گمشین! کثیفا!
پسره رفت به طور دختره رو گرفت و گفت یا بابد اون کار رو بکنه یا اینکه باید نفری پنجاه پوند به هر کدوم از بچه ها بده ... اینم شد قانون بازی ... من یکی که حاضر بودم بیشتر از اینم بدم ولی اون کارو نکنم ... دخترا ناچارا به هم نزدیک شدن و وقتی مشغول بوسیدن هم شدن صدای عق زدن بقیه دخترا و صدای اولالا گفتن و سوت و جیغ پسرا بلند شد ... زیر چشمی به دنیل نگاه کردم ... داشت می خندید اما سرش پایین بود ... بعد از تموم شدن کار دخترا که داشتن هر دوشون بالا می اوردن پسر دوباره رفت وسط و بطری رو چرخوند دوست داشتم بطری رو بزنم توی سر خودش ... باز یه زوج دختر پسری انتخاب شدن که از قضا با هم دوست بودن و خیلی عاشقانه هم رو بوسیدن ... اینبار صدای عق زدن همه بلند شد و اونا زودتر از پنج دقیقا از هم فاصله گرفتن و مشغول دری وری گفتن به دوستاشون شدن ... زوج بعدی هم دو پسر انتخاب شدن که هر کدوم نفری پنجاه پوند به بچه ها دادن اما زیر بار بوسیدن هم نرفتن ... چقدر از دست ادا اطواراشون خندیدیم بماند ... نوبت به زوج پنج رسید ... بطری رو چرخوند ... نفس تو سینه ها گره خورد ... باز آب دهنم رو قورت دادم و زیر لب دعا کردم که از من رد بشه ... اما در کمال بدشناسی دقیقا رو به من متوقف شد و نمی دونم چرا حس کردم اینبار صدای بچه ها بلند تر از همیشه است ... انگار همه مشتاق بودن بوسیده شدن منو ببینن! به دنیل که نگاه کردم دیدم اخماش حسابی در همه ... اما نه حرفی زد و نه حرکتی از خودش نشون داد ... خواستم همون لحظه پول بچه ها رو بدم و برم دنبال زندگیم که پسره دوباره بطری رو چرخوند و من مجبور شدم صبر کنم ... صورتم رو برگدوندم ... اصلا دوست نداشتم ببینم بطری رو به کی وایمیسه! برام مهم نبود ... محال بود به سمت دنیل وایسه! با صدای جیغ کر کننده بچه ها نگام چرخید سمت بطری ... رو به ... سرم رو گرفتم بالا و نگام تو نگاه مشتاق اما پر استرس دنیل میخکوب شد! خدایا الان خوشحال باشم یا ناراحت؟!!! پسره دستی سر شونه من زد و گفت: - بلند شو افسون ... لبهای دنیل منتظر توئه! مونده بودم چه خاکی توی سرم بریزم ... پاهام از درون می لرزید ... اصلا انتظارش رو نداشتم! رفتم و کنار دنیل نشستم .... بچه ها داشتن تشویقمون می کردن ... دستام عین دو تا تکه یخ شده بود ... دنیل دستشو گذاشت زیر چونه مو و سرمو گرفت بالا ... زل زد توی چشمام ... آب دهنم رو قورت دادم و چشمامو بستم ... هرم نفسای داغش رو روی صورتم حس می کرد ... چشمامو باز کردم صورتش نزدیک صورتم بود ... دوباره چشمامو بستم و هر آن منتظر شدم تا بوسه دنیل رو که شش ماه بود توی عطشش می سوختم حس کنم ... اما خبری نشد ... در ازاش صداش رو شنیدم! - نمی تونم ... نمی تونم لعنتی! فکر کنم بهتره جریمه جفتمون رو بدم ... چشمامو باز کردم ... باورم نمی شد! دنیل از بوسیدن من گذشت! به همین راحتی! دیگه دوستم نداره ... اگه داشت این کار رو نمیکرد ... بی توجه به این که ممکنه غرورم جریحه دار بشه از جا بلند شدم و با قدم های بلند رفتم سمت پله ها ... می خواستم به اتاقم پناه ببرم ... شاید باید قبول می کردم که دنیل دیگه منو نمی خواد ... من برای دنیل یه مهره سوخته ام که اون از بوسیدنش هم واهمه داره ... *** نمی دونستم کاری که می خوام بکنم تا چه اندازه درسته! اما تا وقتی هم که اون کار رو نمی کردم آروم نمی گرفتم ... همه چیز اوکی شده بود ... فقط من باید می رفتم سر قرار ... قصدم هم این بود که یه تف بندازم تو صورتش و برگردم با این کار آروم می شدم ... همین کافی بود ... راس ساعت پنج و نیم وارد کافی شاپ شدم ... گوشیمو تنظیم شده توی جیبم قرار داده بودم ... نمی خواستم باز برام دردسر درست بشه ... کل مکالمه امروز باید ضبط بشه ... با دیدنش نفس عمیقی از روی نفرت کشیدم و رفتم به سمتش ... اونم با دیدن من مبهوت از جا بلند شد و حیرت زده گفت: - افسون ... افسون جان! نشستم و گفتم: - بشین ... بی حرف نشست ... تحکم صدای من وادارش کرد که بشینه ... وگرنه اونم مثل جیمز می خواست منو شش دور دور خودم بچرخونه ... باور این افسون انگار برای همه سخت بود ... خیره شدم روی میز چون طاقت نگاه کردن توی چشماشو نداشتم و گفتم: - دوست دارم با همه قدرتم بکوبم توی صورتت و بدترین حرفایی رو که لایقته بارت کنم! اما ... اما حیف که اینجا جاش نیست! صدای آهشو رو شنیدم ... - بگو ... هر چی دوست داری بگو ... بزن منو حق داری! دست منو روی میز گرفت و خواست بزنه توی صورت خودش که با خشم دستمو از دستش خارج کردم و گفتم: - دست به من نزن ادوارد! با بهت گفت: - افسون ... با نفرت خیره شدم توی چشمای آبیش و گفتم: - ازت بیزارم ... بیزار! فکر نمی کردم یه همچین معامله ای با من بکنی ادوارد ... چرا؟ اخه مگه من با تو چی کار کرده بودم؟ از اولش هم به نفع خواهرت وارد زندگی من شدی ... ابروهاشو به هم نزدیک کرد و گفت: - چی می گی؟! در مورد چی حرف می زنی؟ - هه! نگو قضیه تولدت یادت رفته ... من هنوز خوب یادمه! اون دروغایی که دوروثی تحویل دنیل داد و عشقمو ازم گرفت رو خوب یادمه! اما تو چرا باهاش همدست شدی؟ تو که می گفتی دوستم داری!!! چشماشو گرد کرد و گفت: - ولی اون قضیه که حل شد! دنیل دو روز بعدش اومد سراغ من و من همه چیز رو براش تعریف کردم ... گفتم که همه چی تقصیر من بوده و تو بی تقصیری ... گفتم به زور بوسیدمت! دنیل تو رو باور کرد ... من فکر کردم خودت نخواستی دیگه اینجا بمونی ... ولی تو ... با بهت به دهنش خیره شدم ... ادوارد چی داشت می گفت ؟؟؟
ادوارد از بهت من سو استفاده کرد دستمو محکم توی دستش گرفت و گفت: - نگو که خبر نداشتی افسون! نکنه دنیل باهات حرف نزده؟!! فقط سرم رو به طرفین تکون دادم ... با دست آزادش روی میز ضرب گرفت و گفت: - چرا؟!! اون وقتی که اومد پیش من خیلی توپش پر بود ... اومد و ازم پرسید جریان تولد چی بوده! بعدم فیلم رو برام گذاشت ... کم مونده بود منو بکشه! من بهش گفتم که عاشق تو شدم ... گفتم که با تو بارها حرف زدم و تو هر بار منو رد کردی ... بعدش هم بهش گفتم که دوروثی همیشه در حال نقشه کشیدن برای خراب کردن رابطه شما بود ... به اینجا که رسید پریدم وسط حرفاش و داد کشیدم: - تو نبودی؟!! دستمو ول کرد ... سرشو زیر انداخت و گفت: - چرا ... منم این قصد رو داشتم ... اما نه با خراب کردن تو پیش دنیل یا بلعکس! من از خودت می خواستم که منو انتخاب کنی و دنیل رو رها کنی ... هیچ وقت برات نقشه نکشیدم ... حتی اینو هم به دنیل گفتم و در ازاش یه مشت رو به جون خریدم! پوزخندی زد و گفت: - طوری مشتش رو کوبید توی دهنم که تا سه روز نمی تونستم غذا بخورم! بگذریم ... بعد از حرفای من دنیل حالش خیلی بهتر شده بود ... باور کن داشت لبخند می زد ... حتی چند بار هم گفت می دونستم! می دونستم که افسون من خائن نیست! از زور خشم بدنم داشت می لرزید ... از جا بلند شدم و گفتم: - پس چرا؟!!! چرا منو فرستاد برم؟ چرا اونهمه التماس کردم یه کلمه بهم نگفت می دونه من بی گناهم؟ چرا دوست داشت من زجر بکشم؟ آخه چرا؟ باز ادوارد مچ دستم رو گرفت و گفت: - شاید اونجوری که باید و شاید عاشقت نبوده ... دستمو از دستش در آوردم و در حالی که می رفتم سمت در گفتم: - الان همه چیز معلوم می شه ... ادوارد هم از جا بلند شد و دنبالم راه افتاد ... لحظه آخر پول میز رو پرت کرد روی میز و اومد از کافی شاپ بیرون ... رفتم سمت تاکسی ها و دست بلند کردم ... ادوارد گفت: - صبر کن افسون! بذار من می رسونمت ... برگشتم و با خشم گفت: - من دیگه حرفی ندارم که با تو بزنم ... در تاکسی رو باز کردم ... ادوارد اومد ایستاد جلوی در و گفت: - من همه تلاشم رو کردم که زندگی تو خراب نشه ... چون عشق رو تو نگاه تو دیدم اون شب ... تو نگران بودی که دنیل از دستت دلخور بشه و این اوج عشقت رو نشون می داد ... من نمی خواستم تو رو اذیت کنم! اینو بفهم ... مشکل از دنیل بوده نه من! منو مقصر ندون ... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و داد کشیدم: - مشکل بیشتر از همه از خواهر عوضیت بود ... ادوارد در تاکسی رو بست و گفت: - آره ... آره حق با توئه ... بیا بریم من خودم هر جا می خوای بری می رسونمت تو راه هم با هم حرف می زنیم ... بغضم ترکید ... اشک هام مظلومانه ریختن روی صورتم و گفتم: - من حرفی ندارم با تو بزنم ... ادوارد که حالت من رو دید بدون حرف دستم رو کشید و بردم سمت ماشینش که اون سمت خیابون پارک شده بود ... با همون حالت زار و نزار دنبالش راه افتادم ... در رو برام باز کرد و کمک کرد بشینم ... خودش هم سریع سوار شد و راه افتاد ... مشغول تماشای مناظر بیرون شدم تا بلکه یه کم حالم بهتر بشه ... ادوارد گفت: - می ری خونه افسون؟ - نه ... - پس کجا؟ - دفتر نیل ... بدون حرف مسیرش رو به سمت ساختمون محل کار دنیل تغییر داد ...
بعد از چند لحظه گفت: - می خوای به دنیل چی بگی؟ - می خوام بگم حالم ازش به هم می خوره! با تعجب همراه با خنده گفت: - واقعاً؟ چرخیدم به طرفش و با پوزخند گفتم: - چیه؟ خوشحال شدی؟! - نه نه! آخه کاملا مشخصه که حرفت رو داری از روی احساس الانت می زنی ... چنین چیزی واقعیت نداره! راست می گفت ... من هنوز هم دنیل رو می خواستم ... فقط کمی از دستش دلخور بودم ... ادوارد باز سکوت رو شکست و گفت: - دیگه لازم نیست نگران دوروثی باشی ... اونم داره ازدواج می کنه! نتونستم جلوی حیرتم رو بگیرم ... چرخیدم به طرفش و گفتم: - جدی؟ - آره ... با همون پسری که یه روزی عاشقش بود ... سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم ... خدایا عدالتت رو شکر ! دوروثی با اون همه خباثت باید به عشقش برسه و من باید اینجوری له له بزنم! اینه رسمش؟ انگار ادوارد پی با حالت من برد که گفت: - می دونم چه حسی داری ... آرزوی بدبختی دوروثی رو داشتی ... درسته؟ هیچی نگفتم ... آرزوی بدبختی براش نمی کردم اما دوست داشتم زخم هایی که به من و دنیل زده یه روزی روی بدنم بشینه و دردش رو با همه وجودش حس کنه! اما حالا ... آهی کشیدم و گفتم: - خدایا ... می دونم که یه روزی یه جایی بالاخره جوابش رو می دی ... من صبر می کنم ... فقط امیدوارم اینقدر دوستم داشته باشی که بذاری شاهد فرود اومدن چوب بی صدات به تنش باشم ... ادوارد که متوجه جمله فارسی من نشده بود با تعجب نگام کرد و من گفتم: - با خدا بودم ... جلوی ساختمون دنیل توقف کرد و گفت: - خوش به حال خدا! منتظر می مونم برو و برگرد ... - نه برو ... - نمی خوام بعدش با تاکسی برگردی برایتون ... - دیگه بر نمی گردم برایتون ... - چی؟!!! - می خوام لندن خونه بگیرم ... تو برو ... - ولی آخه ... پیاده شدم و گفتم: - خداحافظ ... دیدار به قیامت ... در ماشین رو به هم زدم و با سرعت وارد ساختمون و بعدش هم آسانسور شدم ... نمی خواستم تعلل باعث بشه مثل سری قبل پشیمون بشم ... از آسانسور که پیاده شدم یه راست رفتم سمت دفتر دنیل و وارد شدم ... دفتر تقریباً بزرگی بود و پنجره سرتاسری که روبروی در وروردی قرار داشت نمای شهر رو توی دید همه قرار داده بود ... رفتم سمت خانم مسنی که پشت میز نشسته و مشغول یادداشت برداری بود ... دفتر خیلی شلوغ نبود ... فقط یه مرد مسن و یه دختر جوون در انتظار نشسته بودن ... زن پشت میز با دیدن من سرش رو بالا گرفت و گفت: - کارتون؟ - می خواستم آقای مجستیک رو ببینم ... - وقت قبلی دارین؟ - نخیر ... - پس نمی شه ... وقت ایشون پره! - می شه بهشون خبر بدین دختر خونده اشون میخواد ببینتشون؟ با تعجب نگام کرد و وقتی نگاه مصمم من رو دید تلفن روی میز رو برداشت و جمله من رو تکرار کرد ... نمی دونم چی شنید که گوشی رو قطع کرد و با نگاهی موشکافانه نگام کرد ... زنیکه فضول! با کلافگی پرسیدم: - چی شد؟ - بشینین ... مراجع که اومد بیرون شما بفرمایید داخل ... عقب گرد کردم و روی یکی از صندلی های چرمی و راحت نشستم ... انتظارم خیلی هم طولانی نشد ... در اتاق باز شد و مرد میانسالی اومد بیرون ... از جا بلند شدم و به منشی نگاه کردم ... با اشاره سر اشاره کرد برم تو ... نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت اتاق ... وقتی وارد شدم دنیل پشت میزش نشسته، دست هاشو زده بود زیر چونه و منتظر به در خیره مونده بود ...
با دیدن من دست هاشو از زیر چونه اش برداشت ... آهسته از جاش بلند شد و گفت: - سلام افسون ... جوابش رو خیلی آروم دادم که خودم هم به زور شنیدم ... بعدش رفتم نشستم روی صندلی کنار میزش و موبایلم رو از داخل جیبم درآوردم ... فایل ضبط شده صدای ادوارد رو پیدا کردم و پلی کردم ... گوشی رو انداختم روی میز ... سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم ... نه می خواستم عکس العملش رو ببینم نه دیگه توانی برای کل کل و مقابله داشتم ... وسطای حرفای ادوارد بود که صدا قطع شد ... ناچاراً چشمامو باز کردم ... ولی نگاش نکردم ... صدای گرفته اش بلند شد: - تو باز رفته بودی پیش ادوارد ... حوصله این بحثای کهنه رو نداشتم ... پس همینطور که به دیوار روبرو نگاه می کردم گفتم: - گفتی حاضری برام توی لندن خونه بگیری ... همین الان اون خونه رو برام میگیری ... بعد هم زنگ می زنی دایه وسایلم رو بفرسته به آدرس خونه جدیدم ... می دونم شاید پروئی باشه که این درخواست ها رو ازت می کنم ... کاری به قیم بودنت ندارم چون از این به بعد دیگه تو قیم من نیستی ... این اخرین کاریه که ازت می خوام برام بکنی ... به غیر از اون یه کار هم برام پیدا کن ... اینا رو فقط و فقط به خاطر اون بلایی که سر روح و جسمم آوردی می خوام ... می دونی که اگه ازت شکایت کنم بیشتر از اینا باید بدی ... اما همین قدر برای من بسه ... از جا بلند شدم ... چرخیدم سمت در و گفتم: - می رم توی پارک نزدیک اینجا قدم بزنم ... هر وقت اپارتمانم حاضر شد بهم زنگ بزن و آدرسش رو بگو ... چون دیگه حتی نمی خوام ببینمت ... صبر نکردم تا حرف بزنه ... راه افتادم سمت در ... حالا همه چیز برعکس شده بود ... دیگه من بودم که حاضر نبودم دنیل رو ببخشم ... هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که از پشت دستم رو محکم گرفت و دست دیگه اش رو هم گذاشت روی در ... ناچارا برگشتم طرفش ... آشفتگی توی نگاهش بیداد می کرد ... سعی کردم دستمو از دستش در بیارم و گفتم: - ولم کن ... - افسون ... - از این لحظه به بعد فکر کن افسون هم مثل مامانش خوابیده سینه قبرستون! دیگه افسونی وجود نداره ... حداقل برای تو وجود نداره ... - من باید برات توضیح بدم ... تو باید حرفای منو بشنوی ... - حرفی باقی نمونده ... اگه حرف داشتی باید همون روزایی که من داشتم التماست می کردم منو ببخشی حرف می زدی ... الان دیگه فقط من حرف می زنم ! - افسون من به تو دروغ نگفتم ... من به تو گفتم هر کاری که گفتی کرده ام! یادته؟ روز آخر خونه پدر بزرگت وقتی گفتی با ادوارد و دوروثی حرف بزنم گفتم که اینکارا رو کردم ... همینطور که تقلا می کردم دستمو از دستش در بیارم گفتم: - نمی خوام چیزی بشنوم .. آره تو تحقیق کردی ... تو فهمیدی افسون بیچاره بدبخت بی گناهه! اما باز باهاش عین یه تیکه آشغال رفتار کردی! تو منتظر یه بهونه برای دک کردن من بودی! اما کور خوندی ... من خیلی بیشتر از این حرفا برای خودم شخصیت قائلم ... نمی ذارم تو شخصیتم رو نابود کنی ... دیگه نمی خوام بببینمت! تو لیاقت من رو نداشتی ... بعد از این حرف دستم رو محکم از دستش کشیدم بیرون و از اتاق خارج شدم ... بی توجه به منشی و بی توجه به صدای قدم های دنیل که تا جلوی در اتاقش دنبالم دوید و صدام کرد از دفترش خارج شدم ... می دونستم بیشتر از این دنبالم نمی یاد ... مراجع داشت و نمی خواست کسی حرفی براش در بیاره ... تا همون جا هم که اومد ریسک کرد ... پس با خیال راحت وارد آسانسور شدم و تازه اونجا بود که از خلوتی آسانسور سو استفاده کردم و اجازه دادم اشکام صورتم رو بشورن ... قلبم خیلی شکسته بود .. آخ خدا جون خیلی سخته! خیلی خیلی سخته که کسی رو دوست داشته باشی اما مجبور باشی مخفیش کنی ... مجبور باشی بگی دوسش نداری ... مجبور باشی ازش فرار کنی ... خدایا این غرور چیه که واسه بنده هات آفریدی؟ چرا اگه یه بار زخم بخوره اینقدر درد داره؟ خدایا چرا زجر کشیدن های من تموم نمی شه؟ حالا با دوری دنیل چیکار کنم؟!!! آسانسور که ایستاد پیاده شدم و از ساختمون رفتم بیرون ... توی خیابون بعدی یه فضای سبز کوچیک دیده بودم ... راه افتادم به اون سمت ... صدای موبایلم بلند شد ... شماره دنیل بود ... ناچار بودم جواب بدم ... - بله؟ - افسون کجایی؟ - تو خیابون؟ چی شد؟ آپارتمان رو پیدا کردی؟ - افسون جان ... عزیزم ... لج نکن! بذار حرف بزنیم با هم ... - ما هیچ حرفی نداریم که با هم بزنیم ... همین که گفتم! سعی نکن اذیتم کنی دنیل ... - من بیجا بکنم! افسون ... تو باید حرفای منو بشنوی ... - من فقط می خوام تو رو از زندگیم حذف کنم ... هیچ وقت هم نمی بخشمت ... کاری هم ندارم دلایل مسخره ات چی می تونه باشه! فقط اون آپارتمانی رو که گفتم پیدا کن ... صدای دادش آبی بود که ریخت روی آتیش قلبم ... چقدر از عصبی شدنا و داد کشیدناش لذت می ردم! احتمالا روانی شده بودم ...
- کجا می خوای بری؟!!! حق نداری پاتو از خونه من بذاری بیرون .... الان هم می ری خونه تا بیام با هم حرف بزنیم ... فهمیدی؟ مثل خودش داد کشیدم: - نه! نفهمیدم و هیچ وقت هم نمی فهمم ... همینطور که تو نفهمیدی با من چی کار کردی! کاری که بهت گفتم رو می کنی وگرنه دیگه هیچ وقت منو نمی بینی ... می دونی که تهدیدم الکی نیست ... همینطور که داغ مامانم موند روی دل بابات داغ منم می مونه روی دل تو ... شده باشه کاری که مامانم کرد رو می کنم و زن یه نفر دیگه می شم اما دیگه تو خونه تو بر نمی گردم ... تو و اون خونه ات و آدمای توش مفت چنگ همدیگه ... یک ساعت بیشتر منتظر نمی مونم ... بعد از اون گوشیمو خاموش می کنم و خودمو گم و گور می کنم ... مهلت حرف زدن بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم ... برای اینکه بیشتر اذیتش کنم همون لحظه گوشیم رو خاموش کردم و وارد پارک شدم ... روی نیمکتی نشسته و به درخت های سر سبز روبروم خیره شدم ... اصلا نمی دونستم می خوام چی کار کنم! از روی لج و لجبازی یه تصمیمی گرفته بودم اما فکر آینده نبودم ... یک سال از درسم مونده بود هنوز ... می خواستم سر کار هم برم ... مستقل هم بشم ... خدا می دونست که چه آینده ای در انتظارمه! اما مصمم بودم که حتما اون کار ها رو انجام بدم ... دنیل باید تنبیه می شد حتی اگه شده به قیمت از دست دادن من ... بعد از گذشت یک ساعت گوشیمو روشن کردم ... هنوز یک دقیقه از روشن شدن گوشیم نگذشته بود که زنگ خورد ... خودش بود ... زیر لب زمزمه کردم: - حالا نوبت توئه که دنبال من بدوی و التماس کنی دنی ... تماس رو وصل کردم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم ... اما هنوز حرفی نزده بودم که دادش پرده گوشم رو لرزوند: - گوشیتو چرا خاموش کردی؟!!! این کارا چیه می کنی افسون؟!!! می خوای چیو ثابت کنی؟ که هنوز برام عزیزی؟ که من به دست و پات بیفتم؟ آره ؟ تو دلم گفتم آره! اما به زبون گفتم: - قرار بود الان تماس بگیری ...حوصله نداشتم پنج دقیقه به پنج دقیقه زنگ بزنی تهدیدم کنی ... در ضمن! من نیازی به عشق و علاقه تو ندارم ... اگه چیزی هم وجود داره نگهش دار برای خودت و تو تنهایی نثار خودت بکن! من الان فقط یه آپارتمان می خوام ... آماده شد یا باید گوشیمو خاموش کنم؟! - افسون ... داد کشیدم: - اینقدر افسون افسون نکن ... برای بار آخر می پرسم ... قبل از اینکه بتونم سوالم رو بپرسم بلند تر از من داد کشید: - باشه لعنتی! بیا اینجا تا ببرمت برات آپارتمان رو بگیرم ... - دورغ که نمی گی؟! - نه! بعد از گفتن نه گوشی رو قطع کرد ... لبخند نشست گوشه لبم ... اما یه لبخند تلخ ... به چیزی که می خواستم رسیدم اما آیا این چیزی بود که من واقعا می خواستم؟!! *** روی پنجه های پام بلند شدم و از پنجره به پایین خیره شدم ... آپارتمان نقلی من طبقه یازدهم بود ... یه آپارتمان لوکس شصت متری ... با همه امکانات ... صدای دنیل رو بیرون از خونه می شنیدم که داشت با یکی از ساکنین اون مجتمع صحبت می کرد ... - آقا امنیت اینجا در چه حده؟ رفتم از اتاق بیرون ... مردی که مورد خطاب دنیل قرار گرفته بود در حالی که وارد آسانسور می شد گفت: - خوبه ... ساختمون آرومیه ... کسی به کسی آزار نمی رسونه ... بعد از این حرف در آسانسور رو بست ... تکیه دادم به چارچوب در و رو به دنیل که با قیافه در هم دست توی موهاش می کشید گفتم: - خوب ... اینجا آخر راه من و توئه! می تونی بری ... وسایلم رو بگو بیارن ... کار رو هم خودم بالاخره پیدا می کنم ... اومد به طرفم و دستاشو آورد بالا که صورتم رو بگیره بین دستاش ... اما دستش رو محکم پس زدم و یه قدم رفتم عقب ... اونم اومد تو و در آپارتمان رو بست ... زمزمه وار گفت: - افسون ... این کارو نکن ... خندیدم ... از ته دل خندیدم و گفتم: - حالا نوبت توئه! چند بار بهت گفتم دنیل ... این کار رو با من نکن ... اما گوش نکردی ... حالا یه کم تو بگو ... - اگه بدونم فایده ای داره هزار بار می گم! - نه عزیز ... هیچ فایده ای نداره ... به دنبال این حرف انگشتم رو گرفتم به طرفش و گفتم: - تو ... از زندگی ... من ... حذف ... می شی ... فهمیدی ...
دنیل که چند قدم بهم نزدیک شد ... رخ به رخم ایستاد ... با همون صدای آروم و کلافه اش گفت: - تو بفهم! هرگز نه از زندگیت حذف می شم ... نه می ذارم تنهام بذاری! فقط یه مدت کوتاه می ذارم مستقل باشی ... کلافه و عصبی نفسم رو فوت کردم و گفتم: - تو اصلا می فهمی چی می خوای؟!!! این کارا چیه؟ یه بار منو می فرستی ایران و به پسر داییم اجازه می دی با من ازدواج کنه! یه بار دیگه می گی نمی ذاری حذفت کنم ... من دقیقا دارم کاری رو می کنم که تو خودت خواستی! مگه نه؟ دستشو اورد بالا ... گونه ام رو نوازش کرد و گفت: - می خواستم ولی دیگه نمی خوام ... افسون من می خواستم امشب باهات حرف بزنم ... می خواستم همه چیز رو برات بگم ... می خواستم دلایلم رو برات بگم ... اما نمی دونستم تو زودتر از حرف زدن من همه چیز رو می فهمی ... - برام اهمیتی نداره حرفات دنیل ... دیگه دوستت ندارم! به دنبال این حرف که با زجر گفته شد دستش رو از صورتم جدا کردم ... پلکای دنیل لرزیدن ... دهن باز کرد چیزی بگه اما نگفت ... یه قدم رفت عقب و ازم فاصله گرفت ... چشم ازم بر نمی داشت ... حس عجیبی بود اما داشتم حس می کردم که لحظه به لحظه حالش داره بدتر می شه و این تو صورتش نمود پیدا می کرد ... رسید به در خونه ... کشدار نگاهشو ازم گرفت ... رفت از در بیرون و در رو بست ... آخ خدایا!!! من چه کردم! دنیل هر چقدر هم که با من بد کرد ولی هیچ وقت بهم نگفت دوستم نداره! چرا نذاشتم حرفاشو بزنه؟ شاید خیلی حرفا برای گفتن داشت ... شاید واقعاً دلایلش قانع کننده باشن! چرا نذاشتم حرف بزنه؟! چـــــرا؟ اون آپارتمان برام تبدیل به یه قفس کوچیک شد ... داشتم توش خفه می شدم ... پریدم سمت پنجره و بازش کردم ... یه پنجره بزرگ توی پذیرایی خونه بود ... هوای سرد به درون هجوم آورد ... سرمو انداختم پایین ... دنیل رو دیدم که با شونه های افتاده داشت می رفت سمت ماشینش ... دوست داشتم با همه وجود داد بزنم دنیل نرو ... غلط کردم! من دوستت ندارم ... عاشقتم!!! اما لال شدم ... سرم رو گرفتم رو به آسمون و با چشمای لبریز از اشکم فقط گفتم: - خدایا ... *** با شنیدن صدای زنگ به سختی خودم رو از تخت کشیدم پایین ... حدس می زدم وسایلم رو اورده باشن ... چشمام باد کرده و حسابی متورم شده بود ... تموم شب رو گریه کرده بودم ... رفتم سمت آیفون و با دیدن دنیل مبهوت شدم ... دیگه قرار نبود دنیل اینجا بیاد! خدایا این چی از جون من می خواد؟ چرا نمی ذاره فراموشش کنم؟ ناچارا در رو باز کردم و منتظر شدم تا بیاد بالا ببینم چی می خواد بگه! در بالا رو هم باز کردم و رفتم توی دستشویی تا آبی به دست و صورتم بزنم ... داشتم صورتم رو خشک می کردم که صداش رو شنیدم: - افسون ... از دستشویی بیرون رفتم و گفتم: - بله ... اینجام ... وسط سالن ایستاده بود ... چرخید به طرفم ... وضع چشمای اون از منم بدتر بود ... سرخ و ملتهب ... قدمی بهم نزدیک شد و مهربون گفت: - صبحت بخیر عزیزم! یا خدا! بعد از حرفی که دیروز بهش زدم انتظار داشتم حالا حالا ها طرفم هم نیاد! اما انگار جدی جدی چیزی تو سر دنیل خورده بود ... اومد به طرفم و گفت: - چشمات چی شدن؟!! چه به روزشون آوردی؟! راه افتادم سمت آشپزخونه و گفتم: - تو به این چیزا چی کار داری؟ کارت رو بگو ... برای چی دوباره اومدی اینجا؟ نکنه باید خودم بگردم دنبال آپارتمان و برم جایی که نتونی پیدام کنی ... دنی دستاشو تو جیب پالتوش فرو کرد ... رفت سمت پنجره و گفت: - هیچ وقت از این بالا خم نشو به سمت پایین خطرناکه! چایی ساز رو به برق زدم و گفتم: - با بچه حرف نمی زنی ها! نزدیک بیست و یک سالمه ... صدای آرومش رو شنیدم: - تو همیشه بچه ای ... به روی خودم نیاوردم ... یه کم مواد خوراکی توی یخچال بود ... پنیر و خامه و مربا رو گذاشتم بیرون و نشستم سر میز ...
گفتم: - حرف نمی زنی؟ چرخید به طرفم ... اومد جلو و به اپن تکیه داد ... در همون حالت گفت: - برات ماشین خریدم ... پارکش کردم توی پارکینگ واحد خودت ... لقمه ای که تازه گذاشته بودم توی دهنم، توی گلوم پرید و به سرفه افتادم ... دنیل سریع جلو اومد .. از داخل یخچال بطری آب پرتغال رو خارج کرد داخل یه لیوان خالی کرد و گرفت جلوی دهنم ... چند جرعه خوردم و دستشو پس زدم ... لقمه رفت پایین و تونستم نفس راحتی بکشم ... دنیل هم نشست روی صندلی کناری من و در حالی که لقمه درست می کرد گفت: - چت شد یهو عزیزم؟ یواش تر بخور ... با حیرت گفتم: - برای من ماشین خریدی؟ ولی من که نیازی به ماشین نداشتم ... یعنی ... یعنی اصلا رانندگی بلد نیستم ! لقمه ای که گرفته بود رو داد دستم و گفت: - نگران اون هم نباش ... برات مربی گرفتم ... هر روز دو ساعت تمرین داری ... بعدش هم امتحان می دی و گواهینامه می گیری ... نمی خوام مشکلی داشته باشی ... لقمه رو خوردم و گفتم: - نیازی به این کارا نیست! اتوبوس و مترو منو نکشته ... انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت: - هیس!!! افسون من نباید هیچ کمبودی داشته باشه ... لقمه رو با آب دهنم به زور قورت دادم و گفتم: - دنیل ... چرا بس نمی کنی؟ - دستم رو روی میز گرفت و گفت: - عشق وقتی بیاد دیگه رفتنی نیست عزیزم ... - ولی تو ... - اگه بذاری برات توضیح بدم همه چیز رو می فهمی ... نگاش کردم ... شاید بهتر بود این مهلت رو بهش می دادم ... لبخندی بهم زد و گفت: - عزیزم ... توی زندگی من همیشه تو مهم ترین اتفاق و عزیز ترین کس بودی ... برای همین هم از همون اول ... هنوز جمله اش تموم نشده بود که صدای زنگ بلند شد ... دنیل با کلافگی از جا بلند شد و گفت: - فکر کنم وسایلت رو اوردن ... دلم شکست ... نمی دونم چرا! شاید دوست داشتم دنیل نذاره وسایلم از اون خونه خارج بشه و مرتب بهم اصرار کنه ببخشمش ... اما این کارش یعنی رضایت به این جدایی داده ... از جا بلند شدم و رفتم توی اتاقم ... دیگه نمی خواستم حرفاش رو بشنوم ... وقتی قرار نیست هیچ اتفاق مفیدی بعدش بیفته بشنوم برای چی ؟ بشنوم که بیشتر عذاب بکشم ؟ خودمو انداختم روی تخت ... همه وسایلم رو که بیشتر هم لباس بودن رو اوردن بالا و رفتن ... دنیل اومد توی چارچوب در و گفت: - عزیزم ... می خوای کمکت کنم وسایلت رو بذاری سر جاشون؟ چشمامو بستم و گفتم: - نه ... تنهام بذار ... تخت تکون خورد ... فهمیدم نشسته ... دستامو گرفت توی دستش ... منو کشید به سمت بالا و مجبورم کرد بشینم ... نمی خواستم به کاری که می خواد عمل کنم اما قدرتش از من خیلی بیشتر بود ... چشمامو باز نکردم و همینطور چشم بسته نشستم ... صدام کرد: - افسون ... محل نذاشتم ... گفت: - چشماتو باز کن ... بازم توجه نکردم ... سرش رو پایین اورد ... از هرم داغ نفس هاش توی گردنم فهمیدم ... چند لحظه همونجا موند و سپس گفت: - افسون من ... عزیز من ... افسونگر من! هر چقدر که می خوای دنیل رو تحقیر کن ... رفتارت رو هر لحظه باهاش تغییر بده ... نابودش کن! من هیچ اعتراضی نمی کنم ... هیچ اعتراضی! قول می دم... تا زمانی که بهم فرصت بدی حرفامو بزنم ... بعدش اگه بازم منو نخواستی ... هر چی که تو بگی ... داشتم دیوونه می شدم ... تحمل تا کجا؟ اما هنوز زود بود ... هنوز وقت بخشش دنیل نرسیده بود ... دنیل حالا حالاها باید عذاب بکشه ... شش ماه عذاب کشیدم! اما تازه دو روز از عذاب دنیل گذشته ... علاوه بر اون تا وقتی که مطمئن نشم دنیل منو دک نکرده بوده نمی تونم ببخشمش ... هرگز! دنیل که سکوتم رو دید پیشونیم رو بوسید و از جا بلند شد ... از صدای خش خش لباساش و بعد از به هم خوردن در فهمیدم که رفته ... چشمامو باز کردم ... طاق باز افتادم روی تخت و به تنها مسکنی که این روزا در دسترسم بود پناه بردم ... گریه!
بالاخره تونستم کاری پیدا کنم ... دو هفته از نقل مکانم می گذشت ... با اینکه دنیل چند روز یه بار می یومد و برام مواد خوراکی و کلیه مایحتاجم رو می اورد اما می خواستم مستقل باشم تا بتونم ازش بخوام که دیگه پاشو هم تو خونه من نذاره ... این روزا کمتر حرف می زنه ... می یاد با یه بغل خرید تو خونه ... وسایل رو سر جاهاشون می ذاره ... یه هدیه هم برای خودم یم ذاره روی اپن ... می شینه روی کاناپه یه سیگار دود می کنه و می ره ! همین ... رفتارش عجیب غریب شده ... اما سعی می کنم بی توجه باشم ... کاری که پیدا کردم یه منشی گریه ساده است ... دانشگاهم هم درست شده ... روز اولی که رفتم سر کار حسابی گیج شده بودم ... اما کم کم جا افتادم ... اجبار آدم رو وادار به هر کاری می کنه! مگه نه اینکه یه روز توی سوپر مارکت کار میکردم؟ این حداقل از اون بهتر بود ... روز سوم کارم بود ... روی میز خم شده بودم و داشتم مطالب چند تا کاغذ رو توی یه کاغذ دیگه وارد می کردم ... یه شرکت آپارتمان سازی بود و اعداد و ارقام براشون خیلی مهم بود ... باید همه حواسم رو جمع می کردم ... غرق کارم بودم که گوشیم زنگ خورد ... از روی میز برداشتم و شماره دنیل رو روی گوشی دیدم ... نمی تونستم جوابش رو ندم ... در برابرد دنیل خیلی ضعیف بودم ... - بله؟ - عزیزم ... - بله؟ - خونه نیستی؟ - نه ... - اومدم ببینمت ... اما ... کجایی؟ - سر کار ... - چی؟!!! پوزخندی زدم و گفتم: - چیه فکر کردی من کیم؟ یه دختر دست و پا چلفتی که به درد هیچ کاری نمیخوره؟ نه عزیز ... چند روزه که دارم می یام سر کار ... الان هم مزاحمم نشو ... بذار به کارم برسم ... - افسون عزیزم ... - هان؟ دیگه چه؟ - چرا به خودت سخت می گیری؟! عزیز من تو داری وکیل می شی نیازی نیست هر جایی بری سر کار ... یه سال دیگه که درست تموم بشه می یای پیش خودم ... - دنیل! خوب گوش کن ببین چی می گم ... بین من و تو دیگه هیچی نمونده ... از چند وقت دیگه که دستم بره تو جیب خودم دیگه به تو هیچ نیازی ندارم .... شما می ری دنبال زندگی خودت منم دنبال زندگی خودم ... مطمئن باش خیلی هم زود ازدواج می کنم تا تو دست از سرم برداری ... باز صداش رفت بالا: - ساکت شو! هر چی باهات با ملایمت رفتار می کنم داری بدتر می شی! فقط یه هفته بهت مهلت می دم که دست از این بچه بازی ها برداری و با من ازدواج کنی! هه هه! خانوم می خوان واسه من ازدواج کنن! حتماً!!! تو انگار خیلی چیزا یادت رفته ... - نه یادم نرفته ! اما اینجا اروپاست ... ایران نیست که این مسائل دست و پامو ببنده . - کاری نکن که همه چیز رو به پدر بزرگت بگم ... یه لحظه از تهدیدش ترسیدم ... از دنیل بعید نبود همچین کاری رو واقعا انجام بده! وقتی سکوتم رو دیدم صداشو آورد پایین و گفت: - فقط یه هفته ... فهمیدی؟ فقط یه هفته ... باز آمپرم چسبید و داد کشیدم: - اینقدر برای من یه هفته یه هفته نکن ... کاری هم نکن که توی همین یه هفته ازدواج کنم ... به هر کی می خوای بگی برو بگو! کسی دستش به من نمی رسه! به دنبال این حرف گوشی رو قطع کردم و نفسم رو با حرص فوت کردم ... صدای آشنایی باعث شد صاف سر جام وایسم و بچرخم ... - هنوزم مثل اون روزا! کوبنده و عصبی! با حیرت گفتم: - خدای من! مت! لبخند نشست روی لبشو این واقعا متیو بود؟ چقدر عوض شده بود!!! اگه اون موقع ها اینقدر خوش تیپ بود محال بود بی یار و یاور بمونه روی هوا ...
لبخندی زد و گفت: - چیه؟! عوض شدم؟ - خیـــــلی! اینبار خندید نشست روی صندلی های جلوی میزم و گفت: - تقریبا یک ساله که ندیدمت! یه کم تو این مدت خودمو عوض کردم ... از دست دادن تو خیلی توی این تغییرات موثر بود ... - اوه! خدا رو شکر ... خیلی تغییراتت چشمگیره! - آره ... نتایجش هم مثبت بوده! نامزد کردم ... ان رو گفت و به انگشتر توی انگشت حلقه اش اشاره کرد ... بهت زده گفتم: - نــــه! - چرا ... با دختر دوست مامانم ازدواج کردم ... دختر خوبیه! حس کردم به من طعنه می زنه ... آهی کشیدم و گفتم: - خوشبخت بشی ... حال اینجا چی کار می کنی؟ - من وکیل این شرکتم ... - جدی؟!!! - آره ... رئیس شرکت برادرمه .. حقوق خوبی بهم می ده! اینو گفت و باز خندید ... منم سعی کردم بخندم ... نمی دونم چرا بی جهت دلم گرفته بود ... پرسید: - تو چرا اینجایی؟ - منشی هستم! - جدی؟!!! با لبخند گفتم: - آره حقوق خوبی بهم می دن ... - ولی تو که داشتی وکالت می خوندی ... برای چی منشی شدی؟ - بالاخره بعضی وقتا آدم مجبور می شه ... شش ماه انگلیس نبودم ... درسم هم مونده بود روی زمین و هوا ... اینه که الان عقب افتادم ... ولی تو یک سال هم از ما جلوتر بودی ... درسته؟ - آره ... ازت بزرگتر بودم و فکر می کردم این خودش یه مزیته برای به دست آوردنت! اما چقدر ساده بودم ... - توی یه سال اینقدر تغییر کردی؟ - نه ... اما خیلی فکر کردم ... خیلی زیاد! من احمق بودم که به تو دل بستم ... با ناراحتی گفتم: - دیگه داره بهم بر می خوره ... خندید و گفت: - اشکال نداره ... تازه می شی مثل اون روزای من ... چند لحظه به روی میز خیره شدم و با دستم چیز میزای روی میز رو تکون دادم ... بالاخره دل رو زدم به دریا و گفتم: - هنوزم از من دلخوری مت؟ پا روی پا انداخت و گفت: - نه دیگه ... شاید تا شش ماه پیش به یادت خیلی عذاب کشیدم اما بعد از اینکه با ربه کا نامزد کردم دلخوری ها همه از یادم رفت ... ربه کا خیلی خوبه! خیلی هم زیباست ... نفس راحتی کشیدم و گفتم: - خدا رو شکر ... پس دیدن داره! - می خوای ببینیش؟ - خوشحال می شم حتما ... - ربه کا مربی شناست ... امروز و فردا لندن نیست ... پس فردا شب شام بریم بیرون؟ - آره ... خیلی خوبه! از جا بلند شد و اومد سمت من ... دستش رو دراز کرد به سمتم و گفت: - از دیدنت خوشحال شدم ... واسه قرار خبرت میکنم ... باهاش دست دادم و متیو رفت ... خدا رو شکر که یه دوست پیدا کردم ... تنهایی داشت عذابم می داد ... ***
- امیر عرشیا تو دیگه ولم کن! صداش با تاخیر اومد: - چی چیو ولت کنم؟!! خوب یه ذره از اون غرورت بزن! بابا من فکر کردم تو فقط با من اینجوری هستی ... نگو کلا مشکل داری! - امیـــــــــر! غش غش خندید و گفت: - جان امیر؟ - اذیت نکن ... - بابا بسشه دیگه! لم براش کبابه! پسر بیست ساله نیست که اینقدر روی غرورش ناخن می کشی ... به خدا قسم اگه من جاش بودم چپ و راستت می کردم ... بعدشم به زور می بردمت می شوندمت سر خونه زندگیت ... صدات هم در می یومد با کمربند خدمتت می رسیدم ... خندیدم و گفتم: - ازت بعید نیست ... - شک نکن! - برو دیگه امیر ... باید برم کلاس رانندگی دیرم می شه ... - اوهو! چه غلطا ... برو بابا ! بیسواد بودی دوزار چیزم حالیت نبود اینقدر واسه ما کلاس می ذاشتی حالا اگه وکیل هم بشی و چهار تا هنر هم به هنرات اضافه بشه دیگه هیچی!!! بیچاره دنیل ... - کـــــوفت! خندید و گفت: - خب برو ... برو وقت کردی کله ات رو هم بکوب تو یه جا بلکه یه ذره عقل بیاد تو سرش ... با خنده گفتم: - آقا بزرگ و بچه ها رو از قول من ببوس ... کار ینداری؟ - آقا بزرگ و برخی از اعضای خونواده رو چشمم ... اما از بوسیدن دخترا معذورم ... می دونی که! - امــــیر! گمشو ... - عفت کلامم که هیچ وقت نداشتی ... آدمم نمی شی ... خدافظ - خدافظ ... گوشی رو قطع کردم و خندیدم ... امان از دست این امیر عرشیا! کلاسای رانندگی به خوبی سپری می شدن ... کارای شرکت هم خوب بود ... اما من شاد نبودم ... خنده روی لبام حروم شده بود ... فقط وقتایی که امیر عرشیا بهم زنگ می زد کمی می خندیدم ... دنیل هم دیگه سراغی ازم نمی گرفت ... سه روز دیگه از مهلتش باقی مونده بود که مت دوباره اومد پیشم و باهام قرار گذاشت برای همون شب ... حسابی کنجکاو بودم که نامزدش رو ببینم ... وقتی رفتم خونه که اماده بشم با دیدن دنیل که روی کاناپه لم داده بود حسابی جا خوردم و جیغ خفیفی کشیدم ... سریع بلند شد و گفت: - نترس! نترس منم! نفس عمیقی کشیدم و در حالی که چراغ رو روشن می کردم گفتم: - چرا نشستی تو تاریکی؟ اصلا اینجا چی کار می کنی؟ فکر کردم بیخیال من شدی ... نمی خوای دست از سرم برداری؟ از جا بلند شد ... اومد طرفم و گفت: - دلم برات تنگ شده بود ... - دنیل ... دیگه داری آزارم می دی! - آزار!!! یک ماهه تو داری منو آزار می دی ... - تو شش ماه منو آزار دادی! - لعنتی! من از تو بیشتر عذاب کشیدم ... چرا نمی خوای بفهمی؟ - چیو باید بفهمم؟ این که عین یه تیکه آشغال منو انداختی از خونه ات بیرون؟ با یه حرکت هولم داد توی دیوار ... حسبم کرد بین دستاش و گفت: - امشب باید به حرفام گوش کنی ... باید! داشت دیرم می شد ... مت قرار بود بیاد دم آپارتمان دنبالم ... الان کم کم پیداش میشد ... گفتم: - دنی ... تو رو خدا ولم کن ... خسته ام کردی ... همینطور که دستاش رو اینطرفت و اینطرفم به دیوار تکیه داد بود پیشونیشو کنار سرم به دیوار چسبوند و با درد گفت: - دیگه بدون تو نمی تونم افسون ... نمی تونم عزیزم ! تمومش کن ...
-چیو تموم کنم؟ چیزی که تو خودت شروع کردی؟ - بذار حرف بزنم ... بذار از خودم دفاع کنم! اگه روزی قاضی بشی خیلی ظالم می شی ... - آره من ظالمم ... هر چی تو بگی من هستم ... - افسون! تو خانوم منی ... می دونی از چی پشیمونم؟ - پشیمونی سودی نداره! - آره سودی نداره ... اما پشیمونم که چرا باردارت نکردم! در اون صورت شاید به خاطر بچه ... خنده ام گرفت ... داشتم زور می زدم نخندم که صدای موبایلم بلند شد ... دنیل از جاش تکون نخورد ... گفتم: - موبایلم داره زنگ می خوره ... - به درک! - دنی! شاید کسی کار واجب داشته باشه ... گوشی رفت روی پیغامگیر و صدای مت توی سالن پیچید: - افسون جان ... متیو هستم ... کجایی پس؟ بدو دیگه دختر جای ماشین بده! میز رزرو کردم توی رستوران ... دیر برسیم میزمون رو می دن به زوج بدبخت دیگه ها! به دنیل نگاه کردم ... دیگه نمی ترسیدم در موردم بد قضاوت کنه! چون دیگه بینمون چیزی نبود ... دنیل سرشو از دیوار کند ... یه نگاه به من کرد و یه نگاه به گوشی ... یه دفعه هجوم برد سمت گوشی و با صدای بلند گفت: - پس جریان شوهر اینه!!! حالا بشین و نگاه کن ... موبایل رو برداشت و جواب داد ... توی دلم فقط گفتم: - بیچاره متیو! بدون هیچ سلام و علیکی داد کشید: - خوب گوش کن آقا پسر! افسون همسر منه! نمی دونم بینتون چی بوده و چی هست! اما همه چیز رو فراموش می کنی راهتو می کشی و می ری ... شنیدی؟ نمی خوام دیگه به گوشیش زنگ بزنی ... چون من عاشقشم ... چون افسون مال منه! بهت زده بهش خیره شدم ... دنیل زده بود به سیم آخر ... از جا بلند شدم ... نگاهی با دلخوری بهش انداختم و راهی اتاقم شدم .. اما خدا شاهده توی دلم داشتن قند آب می کردن ... ایستادم جلوی میز آرایشم و مشغول آرایش کردن شدم ... اینجوری حواسم پرت می شد ... دنیل که خوب دادهاشو سر متیو زده بود اومد وایستاد توی چارچوب در و بهم خیره شد ... صورتش سرخ بود و نفس نفس می زد ... نگاه ازش گرفتم ... داد کشید: - فکر ازدواج با هر کس دیگه ای رو از ذهنت خارج می کنی ... فهمیدی؟ رژ لب پر رنگی رو لب هام کشیدم و لبهام رو کشیدم روی هم ... دنیل بلند تر داد زد: - فهمیدی چی گفتم؟ بدون اینکه نگاش کنم گفتم: - آبروم رو بردی ...می خوای جوابت رو هم بدم؟ تلافی این کار رو بعداً سرت در می یارم ... - من هر کاری که دوست داشته باشم می کنم ... - تو هیچ کاره منی! حق نداری هر کاری دوست داشتی ... از توی آینه دیدمش که با قدم های بلند داره می یاد به طرفم ... واقعاً ترسیدم و نا خودآگاه دستامو حایل صورتم کردم ... جلوی صورتم که ایستاد دستامو با قدرت کشید پایین ... با چشمای دریده بهش خیره شدم ... نمی دونستم می خواد چه بلایی سرم بیاره ...
سرشو آورد پایین و با همه قدرتی که داشت لباشو روی لبام فشار داد ... چشمام بسته شد! خدای من!!! نتظار هر چیزی رو داشتم جز این ... هر دو دستش رو توی موهام فرو کرد ... قدرت لباش اینقدر زیاد بود که هر آن انتظار داشتم لب هام کنده بشه ... اما شکایتی نداشتم ... من عاشق دنیل بودم ... بیشتر از پنج دقیقه منو بوسید به حدی که همه بدنم کرخت شد و افتادم روی تخت ... اما باز دست از سرم بر نداشت ... انگار تشنه بود ... خیلی زیاد! منم از اون بدتر! *** - به خدا که اگه حامله شده باشم هم خودمو می کشم هم تورو ... لبخند مرموذانه ای زد و گفت: - نه عزیزم تشریف می یارین خونه من ... - دنیـــــل! خیلی وحشی شدی .. - خودت حریصم کردی ... - دیوونــــــه! - دیوونه تو ... - برو از خونه من بیرون ... در حالی که کرواتش رو می بست گفت: - دارم می رم عزیزم ... - دنیل!!! - جانم؟!!! - بیا بشین اینجا ... لبخند زد ... از اون لبخندایی که زیباییش رو چند برابر می کرد ... اومد نشست کنارم ... خم شد گونه ام رو بوسید و گفت: - تمومش کن دیگه افسون ... - دنیل ... برام بگو دلایلتو ... آهی بلند کشید ... دستاشو فرو کرد توی موهاش و کمی به سمت جلو خم شد ... زمزمه وار گفت: - از همون روزی که عاشقت شدم فقط می گفتم افسون برای من حیفه ... حیفه به پای من بسوزه! اون می تونه موقعیت های بهتر از من داشته باشه ... اون باید بره با کسی که لایقش باشه ... اما از اونجایی که عشق همیشه با خودخواهی همراهه نتونستم ازت بگذرم و حرفای دلمو بهت گفتم ... اما ... - اما چی؟ - همه چی خوب بود افسون تا اون جریان لعنتی فیلم پیش اومد ... افسون من نتونستم باورت کنم ... بهت شک کردم ... اعتمادم شکست ... به خاطر رفتارای گذشته خودت بود ... من نباید شک می کردم اما شک کردم ... دو روز بعدش وقتی تونستم کمی خودم رو جمع کنم رفتم سر وقت ادوارد و همه چیز رو ازش پرسیدم ... ادوارد روی بی گناهی تو مهر تایید زد ... اما حال من بدتر شد ... من خیلی راحت به تو شک کردم ... نباید می کردم اما کردم ... از خودم بدم اومد ... همون روزا مدام از طرف خونواده مادرت برام ایمیل می یومد ... همه شون هیجان دیدن تو رو داشتن ... یه فکر اومد تو ذهنم ... باید تو رو از خودم دور می کردم ... باید به خودم و به تو ثابت می کردم که واقعا عاشقیم ... با خودم عهد بستم اگه برگشتی ببخشمت ... از طرفی با نادیا صحبت کردم ... با تعجب نگاش کردم و گفتم: - با نادیا؟!!! - درسته ... اون آروم ترین و نزدیک ترین دختر توی اون خونه به تو بود ... خواستم رفتارات رو زیر نظر بگیره و به من بگه ... - خوب؟!!! - گریه هات رو بهم می گفت ... افسردگی هات ... توی حیاط قدم زدنات ... از خونه بیرون نرفتنات ... بد خلقی هات با امیر عرشیا ... همه و همه رو به من گزارش می کرد ... - ولی نادیا که انگلیسی بلد نبود ... - یه چیزایی دست و پا شسکته بلد بود ... بعدش هم به خاطر اینکه بتونم باهاش در ارتباط باشم فارسیم رو قوی کردم و مشکل حل شد ... من فهمیدم تو افسون عزیز منی ... تو مال خودمی ... - پس چرا ... چرا به امیر عرشیا گفتی با من ازدواج کنه و تو هم داری ازدواج می کنی؟ - نادیا به من گفته بود که تو می خوای جواب رد به امیر عرشیا بدی ... من مطمئن بودم که قبولش نمی کنی ... اما خواستم ببینم اگه از طرف من نا امید بشی بازم حاضری به عشقم وفادار بمونی یا نه ... - دنیــــــل! - بله دیگه ... فکر کنم وکیلما! ولی نادیا نامردی کرد ... بهم نگفت داری می یای لندن ... فکر کنم می خواست غافلگیر بشم که شدم! با خودم گفتم اگه یه کلمه بگی هنوز دوستم داری دنیا رو به پات می ریزم .. اما تو هیچی نگفتی ... اینقدر سرد و مغرور و بی تفاوت بودی که داشتم به حرفای نادیا شک می کردم ... با این وجود یه سری کارات هم داشت دیوونه ام می کرد ... دوری کردن و رفتار سنگینت با مردای دیگه ... دقیقا برعکس گذشته ات! اینکه می ترسیدی کسی ببوستت اما اجازه دادی من این کار رو بکنم! دیگه تصمیم داشتم خودم بیام باهات حرف بزنم ... بهم بگم من به خاطر شک و تردیدم گذاشتم بری ... می خواستم همه چیز رو بدونی و بعدش دوباره ازت بخوام همسرم بشی ... اما .... بدترین بلا رو سرم آوردی! - من اون همه اشک ریختم دنیل! چطور می تونستی اشکای منو ببینی و بازم ازم بگذری؟ - هر قطره اشک تو خنجری می شد تو قلب من ... اما مجبور بودم ... هم می خواستم نیمه دیگه هویتت رو بشناسی ... هم می خواستم ببینم بازم حاضر به انتخاب من هستی یا نه! من نیاز به این اعتماد داشتم افسون ... تو خیلی شیطنت کرده بودی ... تو خودت ذهنیت منو خراب کرده بودی ... - اگه من نمی یومدم لندن تو هیچ وقت دنبالم نمی یومدی؟ - می تونی در این مورد با نادیا حرف بزنی ... قرار بود اگه درخواست امیر عرشیا رو رد کردی من بیام ایران و تو رو از پدر بزرگت خواستگاری کنم ... قرارمون همین بود ... سرم رو بین دستام فشردم و گفتم: - اوه دنی! - جان دنی؟ حالا دیگه منو می بخشی؟ افسون من هنوزم دیوونه تو و شیطنت هات هستم ... نمی خوام از دستت بدم ... - بذار تنها باشم ... بذار خوب فکر کنم ... از جا بلند شد و گفت: - باشه ... تنهات می ذارم ... اما فردا تولدمه ... دوست داشتم یه جشن دو نفره داشته باشیم ...درست مثل شب تولد تو ... فردا همون بزم رو توی خونه می چینم ... اگه اومدی یعنی منو بخشیدی ... اگه نه ... مطمئن باش دیگه هیچ وقت مزاحمت نمی شم! هیچ وقت ... سرم رو بالا نیاوردم ... از صدای بسته شدن در فهمیدم که دنی رفته ...
خدایا باید چی کار می کردم ... دلایل دنیل برای من قانع کننده نبود ... تا حدودی درکش می کردم اما نه اونقدر که همه حق رو به اون بدم ... من وقتی شروع به افسونگری کردم به آینده فکر نمی کردم ... فقط می خواستم همه مردها رو از راه به در کنم! هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی ممکنه دل ببندم و بعد پرونده سیاهی که برای خودم ساختم برام دردسر بشه ... همیشه به این فکر می کردم که تا آخر عمر مجرد باقی می مونم ... چه می دونستم اینجوری دارم آینده خودمو تباه می کنم ... رفتم توی آشپزخونه ... از صدقه سر دنیل یخچال داشت می ترکید ... یه غذای ساده برای خودم سرهم بندی کردم و نشستم سر میز ... اما نه چیزی از گلوم پایین می رفت و نه می تونستم به چیزی و کسی جز دنیل فکر کنم!! لقمه غذامو پرت کردم روی میز و رفتم سمت پنجره سالن ... همه شهر غرق نور بود ... کاش می شد دل آدما هم اینجوری غرق نور بشه ... نمی دونم ما آدما خودمون همه چیو واسه خودمون سخت می کنیم یا واقعاً سخته؟!! باید تصمیم نهایی رو می گرفتم ... یاد فردا شب دلمو گرم کرد ... تولد دنیل ... می تونستم برم و همه چیز رو به فراموشی بسپارم ... می تونستم هم نرم ... آپارتمانم رو عوض کنم ... یه مدت برم با چند نفر دیگه هم خونه بشم ... در مورد کارم هم دنیل چیزی نمی دونست ... گم و گور می کردم خودمو ... بعد هم واسه خودم یه جا رو تنها می گیرم ... اما دانشگاهم چی؟! دنیل دانشگاه رو بلده ... همه استادها رو هم می شناسه ... مگه اینکه مرخصی تحصیلی بگیرم ... اما تا کی؟! دنیل محاله دست از سرم برداره! شاید اگه نیمی از سیریشی دنیل رو پدرش داشت مامانم اینقدر بدبخت نمی شد ... مامانم!!! چقدر وقت بود بهش سر نزده بودم ... سریع رفتم توی اتاق ... لباس عوض کردم و زدم از خونه بیرون ... *** - ممنونم مت ... مت دستاشو تکوند و گفت: - کاری نکردم که! اما حواست باشه! باز این یارو رو با من در بندازی من می دونم و تو! خندیدم و گفتم: - دیوونــــه! صد بار باید بگم ببخشید؟!! - اونی که من دیدم دست از سر تو بر نمی داره ... - آره ولی دستش به جایی بند نیست ... مت در سکوت سرشو تکون داد ، چرخیدم سمت ربه کا و گفتم: - ببخش ربه کا این مدت جات حسابی تنگ می شه ... لبخند لبهای صورتیشو از هم باز کرد و گفت: - اوه! چهار تا تیکه لباس که بیشتر نداشتی ... مگه چقدر جا می گیره؟ - در هر صورت ... ضربه ای به کمرم زد و گفت: - برو به کارت برس ... نمی خواد فکر بیخود بکنی ... خوشحال هم می شم اگه بتونم کاری برای دوست متیو بکنم ... نگاهی به متیو کردم و با شیطنت ابرو بالا انداختم ... غش غش خندید و گفت: - چیه؟!! واسه من قیافه نگیر ها ... راه افتادم سمت در و گفتم: - خدا شانس بده! مردم چقدر خاطرخواه دارن! صدای خنده متیو و ربه کا بلند شد و من از خونه خارج شدم ... حالا احساس بهتری داشتم! به نظر خودم که بهترین تصمیم رو گرفتم ... یک ترم مرخصی از دانشگاه خیلی هم منو عقب نمی انداخت ... اما دلم رو خنک می کرد! قدم دوم تماس گرفتن با کرولاین بود ... کرولاین وقتی حرفامو شنید حیرت زده سکوت کرد ... گفتم: - کرولاین! فهمیدی چی گفتم؟ - ولی خانوم! - کاری که گفتم رو می کنی ... همین! - چشم ... - شماره منو از روی تلفن پاک کن ، فقط خودت داشته باش ... حواست به گوشیت هم باشه! هر چند وقت یه بار بهت زنگ می زنم. گوش به زنگ باش ... - چشم خانوم! - آفرین دختر خوب ... حالا برو به کارات برس ...
دو سه روز اول سر کار شده بودم عین روزای اول ... اینقدر که اضطراب داشتم نمی تونستم درست به کارام برسم .... اما کم کم اینقدر که با خودم حرف زدم و سعی کردم ریلکس باشم بهتر شدم. از خونه ربه کار که خارج می شدم تا سر کار مدام اطرافم رو می پاییدم که نکنه غافلگیر بشم! تولد دنی گذشت و من چقدر غصه خوردم که نتونستم حتی بهش تبریک بگم ... اما این سرنوشت بود ... باید می پذیرفتم ... خطم رو هم عوض کرده بودم و شماره اش رو فقط و فقط کرولاین ، متیو ، ربه کا و امیر عرشیا داشتن ... محال بود به دست دنیل برسه! البته اگه امیر عرشیا دهن لقی نمی کرد ... وقتی تصمیم من رو شنید فقط سرم داد کشید! بعد هم قهر کرد ... شماره ام رو براش فرستادم و گفتم اگه به دنیل بده دوباره خطم رو عوض می کنم و اینبار به اون هم خبر نمی دم ... فکر کنم تهدیدم کارساز شد ، چون یه هفته گذشت و خبر از دنیل نشد ... البته امیر عرشیا هم باهام قهر بود و تنها تماسی که باهام گرفت به خاطر این بود که با گوشی اون با آقا بزرگ و بعد هم خاله ها صحبت کنم ... همین و بس! فعلا این قضیه برام اهمیت زیادی نداشت ... مهم تصمیمی بود که خودم گرفته بودم ... امیدوارم بودم نقشه ام بدون نقص پیش بره ... *** - خانوم، آقا حالشون هیچ خوب نیست. - چی شده مگه؟! چیزیشه؟ - غذا نمی خورن! می رن سر کار و وقتی هم می یان خونه یه راست می رن توی اتاقشون ... کسی جرئت نمی کنه باهاشون حرف بزنه یا طرفشون بره! دو نفر از خدمتکارها که اون اول رفتن براشون غذا بردن رو اخراج کردن! دایه مارتا هم این روزا جرئت نزدیک شدن بهشون رو ندارن ... لبخند زدم و گفتم: - خوبه! - خانوم من دلم براشون می سوزه! - کرولاین ... تو چیزی که به تو مربوط نیست دخالت نکن! - بله خانوم ببخشید ... - خبری از زن و دختر خاصی که نیست؟ هان؟ - نه خانوم! خیلی وقته هیچ خانومی پاشو توی خونه نذاشته ... - اون دوروثی ... پرید وسط حرفم و گفت: - نه خانوم! خیالتون راحت ، خانوم دوروثی هفته آینده جشن ازدواجشونه ... آقا هم دعوت دارن ... اما شنیدم که به دایه گفتن حاضر نیستن برن ... زیر لب گفتم: - پس تارک دنیا شده! کرولاین متوجه نشد و گفت: - ببخشید؟ - هیچی ... کارت خوب بود کرولاین ... همین جور حواست رو بهش جمع و کن و اگه حس کردی داره پای یه زن به خونه باز می شه سریع منو خبر کن ... - چشم خانوم ... - هوای دنی رو هم داشته باش ... نمی خوام مریض بشه ... با تردید گفت: - سعی می کنم خانوم ... وقتی گوشی رو قطع کردم نمی دونستم باید از اینکه دنیل ناراحته خوشحال باشم یا ناراحت ... من می دونستم گم شدن ناگهانیم دنیل رو داغون و حتی نابود می کنه ... اما این ریسک رو انجام دادم ... فقط نمی دونستم تا کی می تونم روی حرفم بمونم ... دنیل به خاطر افکار مردونه خودش راضی شد من عذاب بکشم! اونم شش ماه! اون با شک و تردید هاش و دلایلی که شاید فقط مردا درکش کنن منو از خودش جدا کرد ... حالا منم با دلایل زنونه خودم و صرفا برای اینکه دلم خنک بشه این کار رو باهاش کردم! یک یک مساوی!




:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستانک , رمان , افسونگر , قسمت چهاردهم , ,
:: بازدید از این مطلب : 653
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 5 دی 1393 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: